به این همه عریانی نگاه نکن:
می توانی باورکنی که جوان های جامعه امروز می توانند دیندارتر دانسته شوند حتی اگر به هزار دلیل بعضی کارهایشان اشتباه و گناه باشد...
مشاهده یک: عصر؛ یک پاساژ در یک جایی از شمال تهران....
چشم هایت را که باز می کنی باورش سخت است؛ خانم ها با آرایش های غلیظ و حجاب هایی عجیب و غریب مشغول رفت و آمدند. موسیقی تندی در حال پخش است. دخترها و پسرها بی هیچ ابایی با هم شوخی می کنند و با هم دست هم می دهند. لباس ها عموماً برای جلب نظر ساخته شده اند و برای جلب نظر پوشیده شده اند. نمی توانی باور کنی که این جا تهران است. حتی نمی توانی بگویی این جا شبیه اروپاست. شاید تو اورپا هم این صحنه ها را با این عریانی وسط خیابان های شهر نشود پیدا کرد. کافه های پاساژ هم پر است از صحنه هایی که نمی توانی حتی بنویسی اش. چشم هایت را می بندی....
مشاهده دو: حدود اذان ظهر ؛ یک اداره در یک جای تهران...
این بار درست وقتی چشم هایت را باز می کنی که یک ارباب رجوع محترم، می خواهد به یک مدیر محترم رشوه بدهد. هر دو نفر خیلی راحت اند و با این توجیه که کاملاً گرفتارند و برای رفع گرفتاریشان مجبورند دست به این کارها بزنند و ضمناً در این مملکتی که معاون اول رییس جمهورش، به خاطر اختلاس باید برود زندان دو سه میلیون که پولی نیست؛ در حال انجام این اتفاق ویژه اند! نمی دانی چه بگویی... دلت می سوزد. نفر اول پول را می دهد و نفر دوم هم امضا می کند. با هم روبوسی هم می کنند و از هم جدا می شوند. مدیر محترم! پول ها را می شمارد و .... تو دیگر چشم هایت را می بندی...
مشاهده سه: ساعت نه شب جمعه؛ داخل یک ماشین
دقیقاً می افتی وسط چهارتا جوان که دارند جیغ می زنند. ماشین با سرعتی سرسام آور می رود و صدای موسیقی هم به شکل سردردآوری فضا را پرکرده است. خلاصه خوشند. سعی می کنی درکشان کنی ولی به هر حال خیلی هم نمی توانی. چهره یک روحانی محترم که کنار خیابان ایستاده و منتظر ماشین است از دور معلوم می شود. بینشان بحث درمی گیرد که چه جوری طرف را سرکار بگذارند. پیشنهاد یکیشان این است که سوارش کنند و دویست متر جلوتر پیاده اش کنند. یکی دیگر هم می گوید اینها اگر سوار شوند که نمی توانی پیاده شان کنی! خلاصه آخر کار نزدیک می شوند به روحانی محترم و طفلک تا می آید بگوید که کجا می رود چارتایی با هم می زنند پس گردنشان و... می روند. کاش تا همین جا را هم نمی دیدی...چشم هایت را می بندی...
مشاهده چهار: داخل مسجد، ساعت دو نیمه شب
شب های اعتکاف است. کلی جوان کنار هم دارند دعای ماه رجب می خوانند: « یا من یملک حوائج السائلین...». اشک هایشان جاری است. یک گروه هم زمزمه ای دارند که نمی توانی تشخیص بدهی چیست. فقط اشکهایشان را می بینی که کم کم روی زمین می ریزد. دوست داری تا می توانی چشم هایت را همین جا باز نگه داری اما می فهمی که آنقدر خلوتشان لطیف است که ممکن است بودن ناپیدای تو همان خلوت را هم به هم بزند، خیلی آرام جمع می شوی و می روی....
مشاهده پنج: ساعت ده صبح؛ یک دانشگاه؛ سر یک کلاس
دانشجوها افتاده اند به جان استاد محترم معارف اسلامی! روحانی محترم استاد معارف اسلامی هم سعی می کند جواب پرسش ها را با آرامش و یکی یکی بدهد اما به هر حال مسأله از آن مسایل پرچالش است و همه با هم حرف می زنند. مسأله، نسبت اخلاق با فقه و این که کدام بر دیگری اولویت دارد است. یکی می گوید برای حفظ حکومت ولو اسلامی باشد نباید دروغ گفت و از تاریخ امیرالمومنین مثال می آورد، دیگری اصرار دارد بگوید اصلاً بین این دو در واقع تضادی نیست و یکی تأمین کننده دیگری است، سومی تاریخ خوارج را بیان می کند و این که اصل انحراف آن ها جداشدن از اخلاق بوده است هرچند که نمازخوان های خوبی بوده اند، چهارمی می گوید دروغ به دشمن جزو ضروریات اخلاقی است، پنجمی می گوید اصلاً معلوم نیست اخلاق چیست و از کجا درمی آید و این وجدانی هم که می گویند مبنای اخلاق است چیز قابل لمسی نیست؛ استاد کمی هم کلافه شده ولی ذوق هم دارد. دقیق که می شوی احساس می کنی بعضی از این چهره را می شناسی. دوتا از این ها را در همان پاساژ بالای شهر دیده ای با همان لباس هایی که نمی شد درموردشان حرف زد، دو تا از آن ها هم اتفاقاً تو همان ماشینی بودند که صدای موسیقی اش تو را کشته بود، دوتایشان هم از همان بچه های اعتکاف هستند، اتفاقاً استاد معارف هم همان روحانی طفلکی است که سر کارش گذاشته بودند! چشم می گردانی بلکه از آن ارباب رجوع و مدیر محترم هم اثری ببینی اما آن ها نیستند شاید چون جوان نبودند...
مشاهده آخر: یک ساعتی، یک جایی که اصلاً مهم نیست کجاست...
نشسته ای و ذهن خودت را مشاهده می کنی. تناقض هایی در دینداری مردم احساس می کنی ولی نمی دانی که دقیقاً می توانی آن ها را متهم به بی دینی کنی یا نه. شاید هم دیندارتر شده اند. بستگی دارد که دینداری را چگونه تعریف کنی؛ به نماز و روزه فقط؟ به حجاب فقط؟ یا به عقل و فکر؟ اگر سوالهایی که در دانشگاه شنیده ای را به شهیدمطهریِ سی و هفت سال پیش می گفتند آیا به دانشجوهای امروز به عنوان دیندارانی عمیق تبریک نمی گفت؟ سکوت و سکوت...
چشم هایت را این بار می بندی و میزان الحکمه را می گشایی: پیامبر فرمود: لادین لمن لا عقل له؛ آن که عقل ندارد دین ندارد و دوباره فرمود: خداوند به کسی عقل نداد مگر آن که روزی او را نجات داد...
شاید برای آدم هایی که عادت کرده اند که عقلشان به چشمشان باشد باورش سخت است اما تو دیگرمی
توانی باورکنی که جوان های جامعه امروز می توانند دیندارتر دانسته شوند حتی اگر به هزار دلیل بعضی کارهایشان اشتباه و گناه باشد... دکتر محمد شیخ الاسلامی
:: موضوعات مرتبط:
جوانان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 1327
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1